ستارگان در مخمل سیاه شب چشمک زنان دل می برند .
در دور دست چراغ ها لرزان لرزان دل می زنند .
برگ درختان بانسیم آرام نجوا می کنند.
آرامش شب راببین سکوت را بشنو ؛ ملایم و خنک در گیسوی شب دست می کشند ؛ دل از دل هم می برند.
بنشین در سرمای شب ؛شالی به دور خود بگیر لیوان چای را در دست گیر نظاره کن ابرها را چگونه یواشکی و
پاور چین راه می روند؛ ماه را چرا نگفته ام _چشم دلم وا می شود روی چو ماهش ؛ دل می برد .
باد هم دستی به صورتم کشید : اینجام من هم آمدم احوالم بپرس ؛ لبخندی زدم _ شاد شدم .
آه نمی دانم چطور روحم نمی آید برون _ بس که سبک بال شده ام.
نظرات شما عزیزان:
بهرام
ساعت7:40---15 اسفند 1391
زیبا چو گل ِ بهاره می آئی ،یار
با دامنی از ستاره می آئی ، یار
پیراهن خورشید به تن پوشیدی
با عالمی از شراره می آئی ، یار
شاد باشی